بیماری در انگشتان که بتازی داحس گویند. (ناظم الاطباء). نام مرضی است و آن چنان باشد که اطراف انگشت پخته شود و چرک کند و گاهی باشد که ناخن بیفتد و آنرا در عربی داحس گویند. (برهان قاطع). گوشه. ناخن خواره. درد ناخن. کژدمه. عقربک. کژدمک. میشک. (یادداشت مؤلف)
بیماری در انگشتان که بتازی داحس گویند. (ناظم الاطباء). نام مرضی است و آن چنان باشد که اطراف انگشت پخته شود و چرک کند و گاهی باشد که ناخن بیفتد و آنرا در عربی داحس گویند. (برهان قاطع). گوشه. ناخن خواره. درد ناخن. کژدمه. عقربک. کژدمک. میشک. (یادداشت مؤلف)
خوردن خون. کنایه از کشتن، کنایه از قتل: خاطر عام برده ای خون خواص خورده ای ما همه صید کرده ای خود ز کمند جسته ای. سعدی. حسد مرد را بر سرکینه داشت یکی را بخون خوردنش برگماشت. سعدی. که بندی چو دندان بخون دربرد ز حلقوم بیداد گر خون خورد. سعدی (بوستان). ، غم و اندوه و تعب فراوان بردن. سخت اندوه و غم بردن. رنج فراوان کشیدن. تعب بسیار تحمل کردن: پس شاه نیز او فراوان نزیست همه ساله خون خورد وخون می گریست. نظامی. که وقت یاری آمد یاریی کن درین خون خوردنم غمخواریی کن. نظامی. خون خوری در چارمیخ تنگنا در میان حبس وانجاس و عنا. مولوی. توانگر خود آن لقمه چون میخورد چو بیند که درویش خون می خورد. سعدی. ترا کوه پیکر هیون می برد پیاده چه دانی که خون میخورد. سعدی. چه خوری خون چو لالۀ دلسوز خوش نظر باش و بوستان افروز. خواجوی کرمانی. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد. حافظ. من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر برلب زده خون می خورم و خاموشم. حافظ. بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی. حافظ. ، آشامیدن خون: ریگ زند ناله که خون خورده ام ریگ مریزید نه خون کرده ام. نظامی. - خون جگر خوردن، رنج بسیار کشیدن. غصۀ بسیار خوردن: سعدی بخفیه خون جگر خورد بارها این بار پرده از سر اسرار برگرفت. سعدی. ، آزار دادن. رنج دادن. موجب رنجوری کسی شدن: مخور خونم که خون خوردم ز بهرت غریبم آخر ای من خاک شهرت. نظامی. خون هزار وامق خوردی بدلفریبی دل از هزار عذرا بردی بدلستانی. سعدی. گفتم که نریزم آب رخ زین بیش بر خاک درت که خون من خوردی. سعدی. ، آزار کشیدن. رنج کشیدن: جان داد و درون بخلق ننمود خون خورد و سپر بدر نینداخت. سعدی (ترجیعات)
خوردن خون. کنایه از کشتن، کنایه از قتل: خاطر عام برده ای خون خواص خورده ای ما همه صید کرده ای خود ز کمند جسته ای. سعدی. حسد مرد را بر سرکینه داشت یکی را بخون خوردنش برگماشت. سعدی. که بندی چو دندان بخون دربرد ز حلقوم بیداد گر خون خورد. سعدی (بوستان). ، غم و اندوه و تعب فراوان بردن. سخت اندوه و غم بردن. رنج فراوان کشیدن. تعب بسیار تحمل کردن: پس شاه نیز او فراوان نزیست همه ساله خون خورد وخون می گریست. نظامی. که وقت یاری آمد یاریی کن درین خون خوردنم غمخواریی کن. نظامی. خون خوری در چارمیخ تنگنا در میان حبس وانجاس و عنا. مولوی. توانگر خود آن لقمه چون میخورد چو بیند که درویش خون می خورد. سعدی. ترا کوه پیکر هیون می برد پیاده چه دانی که خون میخورد. سعدی. چه خوری خون چو لالۀ دلسوز خوش نظر باش و بوستان افروز. خواجوی کرمانی. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد. حافظ. من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر برلب زده خون می خورم و خاموشم. حافظ. بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی. حافظ. ، آشامیدن خون: ریگ زند ناله که خون خورده ام ریگ مریزید نه خون کرده ام. نظامی. - خون جگر خوردن، رنج بسیار کشیدن. غصۀ بسیار خوردن: سعدی بخفیه خون جگر خورد بارها این بار پرده از سر اسرار برگرفت. سعدی. ، آزار دادن. رنج دادن. موجب رنجوری کسی شدن: مخور خونم که خون خوردم ز بهرت غریبم آخر ای من خاک شهرت. نظامی. خون هزار وامق خوردی بدلفریبی دل از هزار عذرا بردی بدلستانی. سعدی. گفتم که نریزم آب رخ زین بیش بر خاک درت که خون من خوردی. سعدی. ، آزار کشیدن. رنج کشیدن: جان داد و درون بخلق ننمود خون خورد و سپر بدر نینداخت. سعدی (ترجیعات)
لذاذ. لذاذت. (تاج المصادر بیهقی) ، خوب خوردن. کنایه از در رفاه زیستن. در نعمت و خصب روزگار گذاشتن. عشرت کردن. در لذات عمر گذراندن: اگر خواجه بود یا نه تو در قصر بباش و آرزوها خواه و خوش خور. فرخی. هر روز آنچه بایست همی فرستاد و ندیمانش... و مطربان و کنیزکان و غلامان گفتا تو خوشخور. (تاریخ سیستان). پس امیری سیستان یافت در روزگار خوش خورد و با مردمان نیکوئی کرد و نام نیکو از او بماند. (تاریخ سیستان). درم در جهان بهر خوش خوردن است نه ازبهرزیر زمین کردن است زری را که در گور کردی بزور چو گورت کند سر برآرد ز گور. امیرخسرو دهلوی
لذاذ. لذاذت. (تاج المصادر بیهقی) ، خوب خوردن. کنایه از در رفاه زیستن. در نعمت و خصب روزگار گذاشتن. عشرت کردن. در لذات عمر گذراندن: اگر خواجه بود یا نه تو در قصر بباش و آرزوها خواه و خوش خور. فرخی. هر روز آنچه بایست همی فرستاد و ندیمانش... و مطربان و کنیزکان و غلامان گفتا تو خوشخور. (تاریخ سیستان). پس امیری سیستان یافت در روزگار خوش خورد و با مردمان نیکوئی کرد و نام نیکو از او بماند. (تاریخ سیستان). درم در جهان بهر خوش خوردن است نه ازبهرزیر زمین کردن است زری را که در گور کردی بزور چو گورت کند سر برآرد ز گور. امیرخسرو دهلوی